...
در دیار ما خرد را راه نیست
عشق آنجا حاکم و فرمان رواست
گفتم به بلبلی که: علاج فراق چیست؟ از شاخ گل به خاک فتاد و تپید و مرد
نه سرخ چهره ی خورشید را شفق کرده
که از خجالت روی تو خون عرق کرده
دست بردم که کشم تیر غمش را از دل
تیر دیگر زد و بر دوخت دل و دست به هم
بی طالعی نگر که من و یار چون دو چشم
همسایه ایم و خانه هم را ندیده ایم
من آن نیم که حلال از حرام نشناسم
شراب با تو حلال است و آب بی تو حرام
گنه از جانب ما نیست اگر مجنونیم
گوشه چشم تو نگذاشت که عاقل باشیم
به دست آور دل من را چه کارت با دل مردم
تو واجب را به جا آور ،رها کن مستحب ها را
تلاش بوسه نداریم چون هوس ناکان
نگاه ما به نگاهی ز دور خرسند است
بر سر برهان نظم،افتاده در شهر اختلاف
دکمه هایت را عزیزم نامرتب بسته ای!