...
کاش ذکری یادمان می داد من باب وصال
در مفاتیح الجنانش شیخ عباس قمی
این که مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
چشم چپ خویشتن به در آرم
تا چشم نبیندت به جز راست
سر چو نه در پای رفیقان بود
بار گرانی است کشیدن به دوش
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
همچو شهری که به روی گسل زلزله هاست
گرچه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش
اگر از جانب معشوق نباشد کششی
کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد
من رشته ی محبت تو پاره می کنم
شاید گره خورد به تو نزدیک تر شوم
مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز
جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی