...
چشم چپ خویشتن به در آرم
تا چشم نبیندت به جز راست
سر چو نه در پای رفیقان بود
بار گرانی است کشیدن به دوش
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
همچو شهری که به روی گسل زلزله هاست
اظهار عجز پیش ستمگر ز ابلهی است
اشک کباب موجب طغیان آتش است
گرچه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش
یاران این زمانه هم چون گل انارند
از دور جلوه دارند نزدیک بو ندارند
قرار در کف آزادگان نگیرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال
مرده دلانند به روی زمین
بهر چه با مرده شوم همنشین
هر دم از عمر می رود نفسی
چون نگه می کنم نمانده بسی
نمیرند آنان که نازاده اند
نیفتند آنان که افتاده اند