...
هزار مرتبه بدتر ز دشمن است آن دوست
که ترک دوست به هنگام بینوایی کرد
... آنچنان زی که بمیری، برهی
نه چنان زی که بمیری، برهند
بر هر کسی که مینگرم در شکایت اسـت
در حیرتم که لذت دنیا به کام کیست؟
بیدرد وا نـشــد دلِ غفلــت گـرفتـهام
قُفلی که زنگ بست، شکستنْ کلیدِ اوست
بزرگی در کمال است و فضیلت
نه کانـدر مجلسی بالا نشـستن
نردبان بی کسان گردیدن از ناپختگی است
دست بر بامند و با پا نردبان را بفکنند
دنیا طلبیدیم و به مقصد نرسیدیم
دیگر چه شود آخرت ناطلبیده
نکو سیرتی بی تکلف برون
به از نیک نامی خراب اندرون
چه دانند که مردم که در جامه کیست؟
نویسنده داند که در نامه چیست!
دل دردمند عاشق ز محبت تو خون شد
نه کشی به تیغ هجرت نه به وصل می رسانی