...
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد ندانی که چه درد است
نگاه به کار مفیدم، کَس نمیکند
هزار دیده منتظر یک اشتباه من است
هزار مرتبه بدتر ز دشمن است آن دوست
که ترک دوست به هنگام بینوایی کرد
... آنچنان زی که بمیری، برهی
نه چنان زی که بمیری، برهند
بر هر کسی که مینگرم در شکایت اسـت
در حیرتم که لذت دنیا به کام کیست؟
بزرگی در کمال است و فضیلت
نه کانـدر مجلسی بالا نشـستن
نردبان بی کسان گردیدن از ناپختگی است
دست بر بامند و با پا نردبان را بفکنند
نکو سیرتی بی تکلف برون
به از نیک نامی خراب اندرون
چه دانند که مردم که در جامه کیست؟
نویسنده داند که در نامه چیست!
به کوشش توان دجله را پیش بست
نشاید دهان بد اندیش بست