...
خود نمایی کار ما را در گره انداخته است
قطره چون برداشت دست از خویش دریا می شود
به کوشش توان دجله را پیش بست
نشاید دهان بد اندیش بست
شرمنده از آنیم که در روز مکافات
اندر خور عفو تو نکردیم گناهی
سکه ی زندگی دو رو دارد
گاه غمگین و گاه غمگینی
حالم چو دلیریست که از بخت بد خویش
در لشگر دشمن پسری داشته باشد
آسمان فرصت پرواز بلندیست ولی
قصه این است چه اندازه کبوتر باشی
کاش ذکری یادمان می داد من باب وصال
در مفاتیح الجنانش شیخ عباس قمی
با هر توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟ آری ، با اهل نظر؟ نه
این که مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد