...
حالم چو دلیریست که از بخت بد خویش
در لشگر دشمن پسری داشته باشد
آسمان فرصت پرواز بلندیست ولی
قصه این است چه اندازه کبوتر باشی
کاش ذکری یادمان می داد من باب وصال
در مفاتیح الجنانش شیخ عباس قمی
با هر توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟ آری ، با اهل نظر؟ نه
این که مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
چشم چپ خویشتن به در آرم
تا چشم نبیندت به جز راست
سر چو نه در پای رفیقان بود
بار گرانی است کشیدن به دوش
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
همچو شهری که به روی گسل زلزله هاست
اظهار عجز پیش ستمگر ز ابلهی است
اشک کباب موجب طغیان آتش است