...
نشسته ام چو غباری به شوق اذن ورود
بیا بگو نتکانند پا دری ها را...
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
یک عمر فراقت از خدا را دیدی
یک بار فرقت از گناه هم خوب است
دل های ما سراچه ی هر چیز غیر توست
بیهده نیست در دل ما جا نمی شوی
جمله مهمانند در عالم ولیک
کم کسی داند که او مهمان کیست؟
هـر جـا نَبُـوَد شـرم، بـه تـاراج رود حُسن
ویران شود آن باغ که بی در شده باشد
زاهدم برد به مسجد که مرا توبه دهد
توبه کردم که نفهمیده به جایی نروم
احوال زمانه گوشه گیران دانند
بازی به کنار عرصه بهتر پیداست
آتش نفسان قیمت میخانه شناسند
افسرده دلان را به خرابات چه کار است
من گرفتارم و عاشق،تو خدایا مپسند
که چنین زنده به گور هوس و میل شوم